شیطنت بچگی*

yasin90

مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
26/1/13
نوشته‌ها
421
پسندها
0
سن
32
محل سکونت
ثلاث بابا جانی


بزرگترین شیطنت های دوران بچگیت چی بوده؟؟؟
خودت بگو چی کار می کردی شیطون؟؟؟
راستشو بگو...
d7bfweidr9na373ogkuy.jpg

 

asemani

مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
8/3/13
نوشته‌ها
761
پسندها
0
محل سکونت
ایران
اي شيطون اول خودت بگو چکار کردی ojasd;hfopi
 

yasin90

مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
26/1/13
نوشته‌ها
421
پسندها
0
سن
32
محل سکونت
ثلاث بابا جانی
یادمه بچه بودم داشتیم خونه تکونی میکردیم بعد همه وسایل برقی رو از پریز کشیده بودن همه سر گرم بودن منم که بیکار بودم یهو چشم به تلفن افتاد به خودم گفتم چرا اینو از پریز کشیدن به خودم گفتم برم یه کمکی بکنم تلفن رو برداشتم بردم توی اتاق اون گوشه اتاق یه پریز برق دیدم منم با اعتماد به نفس رفتم وتلفن رو زدم به برق یهو تلفن شروع کرد به زنگ خوردن منم کم نیاوردم گوشی برداشتم گفتم الو چی این زنگ قط نمیشه رفتم مادرم رو صدا کردم گفتم تلفن داره زنگ میخوره کسی هم حرف نمیزنه مادرم اومد وضعیت رو دید یه نگاه انداخت تازه فهمیدم چیکار کردم دوپا داشتم دوپا دیگه قرض کردم ودر رفتم البته نباید از ضرباتی که هنگام در رفتن وارد آمدگذشت

 

asemani

مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
8/3/13
نوشته‌ها
761
پسندها
0
محل سکونت
ایران
یادش بخیر یه بار...
 

asemani

مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
8/3/13
نوشته‌ها
761
پسندها
0
محل سکونت
ایران

roshana

کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
23/3/13
نوشته‌ها
943
پسندها
0
یه پسر دایی دارم بچگیام ازش بدم میومد و همیشه باهم دعوا داشتیم

یه روز توپشو شوت کرد و محکم به پشتم خورد ولی سریع بزرگترا وارد اتاق شدند و نشد از خودم دفاع کنم

فرداش من حواسم به این پسر داییم بود فرصت گیر بیارم

با برادرم نشسته بودند و بازی میکردند من هم یواش یواش رفتم پشت سرش و محکم یه لگد بهش زدم و در رفتم. اون هم دنبالم اومد تا رسیدیم به حیاط

سریع شیر اب حیاط را باز کردم و دستم رو شلنگ گذاشتم تا اب با فشار بیشتری بهش بخوره و اب رو روی پسر داییم میپاشیدم

حیاط چون خیلی بزرگ بود دو سه تا شیر اب داره.پسر داییم هم اون یکی شیر اب رو باز کردو مثل من اب رو به سرو صورتم پاشید

هردومون خیس اب بودیم . چون اب رو به صورتم میپاشید من چشام رو بستم و شلنگ اب رو زود زود اینورو اونور میچرخوندم

یهو یکی محکم به پشتم زد چشام رو که باز کردم زن داییم بود و خیس خیس شده بود اون یکی دستش هم گوش پسر داییم بود

سریع در رفتم . رفتم اتاق پدربزرگ مادرم که خیلی پیر بود درحالیکه اب از سر و روم میچکید.پدربزرگ گفت چی شده؟ من هم خونسرد گفتم هیچی اومدم پیش شما کمی بنشینم.

و اونروز تا اخر روز مجبور شدم نزد پدربزرگ بنشینم و به درددل های ایشون گوش بدم و نتونستم با دوستان بازی کنم.ashdio
 

tazkerah

مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
10/2/13
نوشته‌ها
564
پسندها
0
یه بار با برادر بزرگم روی پشت بوم داشتیم بازی می کردیم ... حالا بگو چرا پشت بوم ؟؟؟ یادم نیست ولی خوب پشت بوم بودیم
بعد از کلی بازی دیگه داداشم داشت خسته می شد و ...
کمی استراحت کردیم و دوباره شروع کردیم ، یه دفعه یه صدایی از کوچه اومد ... هردومون رفتیم که نگاه کنیم ... دیدم که یه پیکان مدل بالا خرامان در حال عبور از کوچه ی مرگ بود(کوچه ی ما به خاطر بچه های شیطونش به کوچه ی مرگ مشهور بود)
منم یه نگاه به ماشین کردم و یه نگاه به دستم دیدم یه قلوه سنگ تو دستامه و در همون لحظه شیطون یکی از دستیاراشو به جلد من گسیل کرد و منم بعد از نشونه گیری شسشه ی پشت ماشین رو زدم و یه ترک گنده تو شیشه ش ایجاد شد ، بعد فورا" خوابیدم رو پشت بوم و داداش بیچاره م که هنوز از این حرکت من مات و مبهوت مونده بود خشکش زده بود و راننده اونو دید و فورا" زنگ خونه مونو زد به پدر و مادرم گفت که چی شده
داداشم بعد از کلی لگد خوردن تا 2 روز به زندان در اتاق با اعمال شاقه محکوم شد ... منم شاد و شنگول تو کوچه ی مرگ در حال جست و خیز بودم و پیش دوستام از حماسه ای که خلق کرده بودم با آب و تاب تعریف می کردمashdio
 

نغمه

کاربر فعال و مفید
تاریخ ثبت‌نام
5/5/13
نوشته‌ها
134
پسندها
0
عجب حماسه آفرینی بودین l;l;l

بیچاره داداشتون چطور از خودش دفاع نکرده ولی مگه حریف شما میشده45iyjkjk
 

tazkerah

مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
10/2/13
نوشته‌ها
564
پسندها
0
آخه همه ی شواهد بر علیه اون بود ... راننده م که تا برادرم می خواست حرف بزنه فورا" داد و قال می کرد و می گفت :
ساکت شو ... من خودم تو رو دیدم ... می خوای خطای خودتو گردن اون طفل معصوم بندازی ؟sjkhvskdf
 

عاطفه

کاربر فعال و مفید
تاریخ ثبت‌نام
24/4/13
نوشته‌ها
416
پسندها
0
ممنون دوستان خیلی خاطراتتون بامزه اسjkjkjk

من که کلی میخندم
cvcbxcb
 

نغمه

کاربر فعال و مفید
تاریخ ثبت‌نام
5/5/13
نوشته‌ها
134
پسندها
0
شمام یه خاطره تعریف کنین دیگران بخندن عاطفه جونsrth486
 

عاطفه

کاربر فعال و مفید
تاریخ ثبت‌نام
24/4/13
نوشته‌ها
416
پسندها
0
شمام یه خاطره تعریف کنین دیگران بخندن عاطفه جونsrth486

آآآآآآآم من بچه آرومی بودم وهیچ شیطنتی یادم نمیادکرده باشم ازبقیه هم پرسیدم اوناهم گفتن تو یه بچه آرومی بودی وکاری ب کاره کسی نداشتی الانم دخترآرومیما فقط کودک درونم گاهی شیطنت میکنهjhjhjhj
 

عاطفه

کاربر فعال و مفید
تاریخ ثبت‌نام
24/4/13
نوشته‌ها
416
پسندها
0
کسی خاطره ای نداره عایا...؟p[p[p[

ئه ستیره یکی از شیطنتاتو بگو چرا فقط اومدی تشکر کردی....!slkdhfb9ps
 

عاطفه

کاربر فعال و مفید
تاریخ ثبت‌نام
24/4/13
نوشته‌ها
416
پسندها
0
کسی خاطره ای نداره عایا...؟p[p[p[

ئه ستیره یکی از شیطنتاتو بگو چرا فقط اومدی تشکر کردی....!slkdhfb9ps
 

ئه ستیره

مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
1/1/70
نوشته‌ها
925
پسندها
2
محل سکونت
زیر آسمان خدا
السلام علیکم خواهر عاطفه جان
ببخشیدخواهرم تازه پستتون رو دیدم
راستش من بچگی هام تا دلتون بخواد بازیگوش بودم مثلا تو سن 6 سالگی پاگشاد دختر عمه م بود خیلی مهمون داشتیم و توی قابلمه های خیلی بزرگ مادرم غذا درست کرد و برخی از ظروف رو برای اذیت نشدن مهمونها نشستن و گذاشتن صبح بشورن و فرداش مادرم صبح زود رفت به پدر بزرگم سر بزنه منم وقتی حضورشون رو دور دیدم اومدم کار کنم با کفش رفتم تو قابلمه که مثلا قابلمه بشورم نمیدونی چه بلایی سر خودم نیاوردم کلا خیسه خیس شدم بعد یهو مادرم برگشت و منو با کفش توی قابلمه با اون سرو وضع دید جات خالی یه کتک خیلی مفید نسارم کرد
یه درخت توت داشتیم هیچ کدوم از دوستام جرأتشو نداشتن برن بالای درخت توت بخورن یه بار پسر خاله م که برادر شیریم هم هست و همبازیم بود اومد خونمون و دعوامون شد منم بخاطر اینکه دلش رو کباب کنم رفتم رو درخت توت و کلی توت خوردم بعد یک ساعت دل درد شدیدی گرفتم نگو روز قبلش درخت سمپاشی شده بود و منم مسموم شدم و بعدش پسر خالم کلی شاد شد که توت نخورده و مریض هم نشده
هر وقت خونه مادر بزرگم میرفتیم وقت برگشتن خودم روبه خواب زدگی میزدم الانم تعجب میکنم چطوری سوتی نمیدادم که بیدارم و موفق بر موندن خونه مادر بزرگ که مساوی بود با نهایت خوشبختی، میشدم چون مادربزرگم هرچقدر هم بازی میکردم هیچی بهم نمیگفت و کلی هم بازی داشتم
یه بار با دوستم آتیش به قصد آشپزی درست کردیم برنج پختیم تو بازی من خودمو برای خوردن آماده کردم و آشپزی هم پیشنهاد خودم بود و دوستم آشپزی میکرد و همین که مادرش رسید و دوستم رو پای آتیش دید گلی دعواش کرد که چرا آتیش روشن کردی و دوستم هم هرچی میگفت ستاره گفته بیا برنج بپزیم باور نکرد چون من کنار نشسته بودم و همین که دعواشون شد یواشکی اومدم خونه خودمون و دوستم تا چند روز باهام قهر بود ولی خب کلی براش میوه بردم تا آشتی کردیم

البته الانم هنوز اثراتی از بازیگوشی در درونم هست همین دیروز با برادرم که هفت سالشه توی خونه کلی قایم موشک بازی کردیم
کلا کودکی سرشار از شادی داشتم و خاطراتم آنقدر زیاد است که باور کنین چندین تایپیک تمومشون نمیکنه درونم هنوز هم خیلی سرحال و شادابه، چند روز قبل قرار بود از شاگردهام امتحان میان ترم بگیرم یکیشون که زودتر از بقیه اومد کلاس کلی استرس داشت و روحیش داغون بود باهاش بازی کباب کباب کردم کمی بهتر شد بعد دیگه بقیه اومدن و امتحان گرفتم و اون بازی نتیجه خوبی داشت الحمدلله

klk
 
بالا