Maryam
مدیر تالار
- تاریخ ثبتنام
- 12/1/13
- نوشتهها
- 306
- پسندها
- 0
«به زودی عکرمه در حالی که ایمان آورده و مهاجر می باشد نزد شما خواهد آمد. مبادا به پدرش دشنام دهید، زیرا دشنام شما زنده را می آزارد و به مرده هم نمی رسد.» «رسول رحمت (صلی الله علیه وسلم)»
«مرحباً بالراکب المهاجر» خوش آمدی، ای سواره مهاجر «قسمتی از سلام و خوش آمد پیامبر(صلی الله علیه وسلم) به عکرمه»
در پایان دهه سوم زندگیش (۱) بود که پیامبر رحمت (صلی الله علیه وسلم) دعوتش را به سوی حق و هدایت آشکار ساخت.
از نظر جایگاه و موقعیت گرامی ترین قریش بوده و ثروتمند ترین و اصیل ترین آنان بود.
بهتر و شایسته آن بود که او هم مثل دوستان و نظیرانش همچون سعد بن ابی وقاص، مصعب بن عمیر و دیگران از خانواده های برجسته و ممتاز مکه مسلمان می شد اگر پدرش نبود!
این پدر کیست؟! پندار تو درباره او چیست؟!
او بزرگترین جبار و ستمگر مکه و اولین رهبر شرک و مشرکین است. او همان شکنجه گر بزرگی است که پروردگار مهربان توسط فشارها و شکنجه های او ایمان مؤمنان را آزمایش و امتحان کرد و آنان نیز بر ایمانشان پایداری کردند و توسط حیله ها و فریبهای او صداقت مؤمنان را محک زد و آنان نیز صادق و رو سفید در آمدند...
بله او ابوجهل است و همین نام برای تو کافی است...
این شخص پدر اوست اما خود او عکرمه بن ابی جهل مخزومی یکی از معدود سرداران لشکر قریش و از سوارکاران و جنگاوران مشهور می باشد.
عکرمه بن ابی جهل خود را در شرایطی دید که ناچار بود تحت رهبری پدرش در حالتی دفاعی با حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) دشمنی و مخالفت کند. در نتیجه شدید ترین دشمنی ها را نسبت به ایشان از خود نشان داد و سنگین ترین آزارها را به اصحاب و یارانشان رساند و سخت ترین عذاب و عقوبت را بر آنان چنان فرو ریخت تا سبب خوشحالی و شادمانی پدرش گردد.
آن هنگام که پدرش سپاه مشرکین را در جنگ بدر رهبری می کردو به «لات و عزی» سوگند یاد کرده بود که هرگز به مکه باز نخواهد گشت مگر آنکه محمد(صلی الله علیه وسلم) را شکست داده و نابود سازد، در بدر فرود آمده و شتران را قربانی کند . و شراب بنوشد و کنیزکان آواز خوان با انواع آلات موسیقی (تنبور، کمانچه و جز آن) برایش آواز بخوانند...
بله در آن هنگام که ابوجهل این پیکار را رهبری می کرد پسرش عکرمه بازو و تکیه گاهش بود که می توانست با آن بر مسلمانان کمین کرده و حمله ور شود.
ولی «لات و عزی» به ندای ابوجهل پاسخ و جوابی ندادند زیرا آنها که نمی توانستند بشنوند و کاری انجام دهند...
و نتوانستند در میدان کارزار یاریش کنند زیرا آن دو بسیار ناتوان و عاجز بودند...
در همان ابتدای پیکار بدر پیکر بی جانش در زیر پای جنگاوران مسلمان بر زمین سقوط کرد در حالیکه پسرش با چشمان از حدقه در آمده اش می دید که چگونه نیزه های مسلمانان از خون پدرش سیراب گشتند و با گوشان خود می شنید که چگونه آخرین الفاظ از لبهای پدرش خارج شد.
عکرمه بعد از آنکه پیکر آقا و سرور قریش را در بدر جا گذاشته بود به مکه باز گشت. آن شکست او را چنان ناتوان و زبون ساخته بود که نتوانست جسد پدرش را بردارد و برای خاکسپاری به مکه بیاورد، زیرا فرار و عقب نشینی او را مجبور ساخته بود که جسد پدرش را نزد مسلمانان رها کند.
سرانجام پیکر این اسطوره جهالت و شرک به همراه جسد دهها تن از مشرکین توسط موحدین و مجاهدین اسلام در «قلیب بدر» - چاهی در منطقه بدر- انداخته شده و با ریگها و شن ها پوشانده شد.
از آن روز به بعد عکرمه بن ابی جهل بر خودش با اسلام حالتی دیگر به خود گرفت...
او در ابتدای کار به خاطر حمایت از پدرش با اسلام دشمنی می کرد اما از امروز به بعد برای خونخواهی پدرش دشمنی جدیدی را با اسلام آغاز کرده است.
از همین لحظه به بعد است که عکرمه به همراه تعدادی از کسانی که پدرانشان در بدر کشته شده بودند آتش کینه و دشمنی به حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) را در سینه های مشرکین شعله ورتر و برافروخته تر می ساختند و بر اخگرهای انتقام در قلبهای بازماندگان بدر می دمیدند تا آنکه جنگ احد فرا رسید.
عکرمه بن ابی جهل به سمت احد حرکت کرد. همسرش «ام حکیم» نیز به همراه سایر زنانی که انتقام خون کشته شدگان را نگرفته بودند در پشت صفوف به راه افتاده و با آنان به نواختن دفها، دایره زنگی ها، و تحریک و تشویق جنگجویان قریش و ایجاد پایداری برای سوارکاران فراری پرداخت.
سپاه قریش در جناح راست سوارکارانش، خالد بن ولید و در جناح چپ آن عکرمه بن ابی جهل را قرار دارد. رزمندگان مشرک توانستند بر حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) و اصحابش غلبه یافته و چنان پیروزی بزرگی را به ارمغان آوردند که ابوسفیان پی در پی می گفت: امروز (روز جنگ احد) در مقابل روز بدر (جنگ بدر)
در روز خندق (جنگ خندق) مشرکان چندین روز مدینه را محاصره کردند تا آنکه صبر عکرمه بن ابی جهل به پایان رسیده و حوصله اش از این محاصره به سر آمد. بنابراین به محل باریکی از خندق نگاه کرد و با اسبش وارد آنجا شده و از خندق عبور کرد به همراه او نیز تعدادی ماجراجو از آنجا عبور کردند که در نتیجه آن «عمرو بن عبدود عامری» را قربانی کرده و گریختند...
عکرمه را هم چیزی جز فرار نجات نداد.
در روز فتح مکه قریش دید چاره ای جز پذیرفتن حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) و اصحابش ندارد بنابراین راه را برای ورودشان به مکه باز گذاشت و این فرمان رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) که به فرماندهانش ابلاغ کرده بود «تا با هیچکس از اهالی مکه جنگ و پیکار نکنند مگر کسانیکه خود اقدام به جنگ و پیکار می کنند.» آنان را بر این امر یاری رساند.
اما عکرمه بن ابی جهل به همراه تعدادی در میان جماعتی از قریشیان، سپاه بزرگی فراهم آوردند. ولی خالد بن ولید در پیکاری کوچک آنان را شکست داده و تعدادی کشته شدند و تعدادی هم که فرار برایشان امکان داشت به گریختن و فرار کردن پناه بردند. از جمله این افراد فراری عکرمه بن ابی جهل بود.
در این لحظه بود که عکرمه سرگردان و پریشان شده بود...
مکه بعد از آنکه به تصرف مسلمانان در آمده بود دیگر برای او مأمن و مکان آرامش نبود.
رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) تعدادی از قریشیان را که مرتکب جنایت و اشتباه شده بودند در برابرش بخشید...
اما تعدادی از آنان را مستثنی کرده و نامشان را برده و فرمان صادر کرده بود که حتی اگر در زیر پرده های کعبه یافت شوند کشته شوند.
در رأس این تعداد عکرمه بن ابی جهل بود. بدین خاطر مخفیانه از مکه فرار کرده و به طرف یمن راه افتاد. زیرا جز آنجا پناهگاه و حامی نداشت.
در این هنگام بود که «ام حکیم» همسر عکرمه بن ابی جهل و «هند بنت عتبه» همسر ابوسفیان به همراه ده تن از زنان به منزل رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) برای بیعت کردن رفتند. هنگامی که بر ایشان وارد شدند دو تن از همسران ایشان (امهات مؤمنین) و دخترشان حضرت فاطمه و تعدادی از زنان فرزندان عبدالمطلب آنجا بودند.
«هند بیت عتبه» در حالی که نقابی (۲) (روبندی) بر چهره داشت گفت:
ای رسول خدا، شکر و سپاس از آن خداوندی است که دینی را بر خویش برگزیده بود غالب و پیروز گرداند. من از شما تقاضا دارم به سبب قرابتی که بین ماست با من رفتاری نیکو و پسندیده داشته باشید. زیرا من هم اکنون به تو ایمان آورده و تصدیقت می کنم.
سپس نقاب از چهره اش برداشت و گفت:
من هند بنت عتبه هستم ای رسول خدا. رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
بسیار خوش آمدی.
گفت:
سوگند به خدا، تا کنون دوست داشتم خانۀ تو پست ترین و ذلیل ترین خانه های روی زمین باشد ولی هم اکنون دوست دارم خانه تو محبوب ترین و عزیزترین خانه ها در روی زمین باشد.
رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) فرمود: «همچنین بیشتر و زیادتر.»
سپس ام حکیم همسر عکرمه ابن ابی جهل برخاسته و سلام کرده و گفت:
ای رسول خدا، عکرمه از بیم آنکه او را بکشی از تو گریخته و به یمن رفته است، او را امان بده تا خداوند تو را در امنیت خویش قرار بدهد. (او را ببخش.) رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
او در امنیت است. (او را بخشیدم)
در همان ساعت ام حکیم به همراه غلامی رومی در جستجو و به دنبال عکرمه حرکت کرد. در مسیر راه هنگامی که کاملاً از مکه دور شدند آن غلام، ام حکیم را برای انجام امری ناپسند و زشت به سوی خود فرا خواند. او زنی زیرک و فهمیده ای بود، دائماً به آن غلام وعده ای می داد و سعی می کرد زمان بگذرد تا آنکه به یکی از قبایل عرب رسیدند در این لحظه از آنان کمک خواست در نتیجه غلام را در بند کشیدند و زندانیش کردند.
او به راهش ادامه داد تا به عکرمه در سواحل دریا در منطقۀ «تهامه» (۳) رسید. عکرمه با دریاوردی مسلمان درباره جابجایش مذاکره می کرد. دریانورد به او گفت:
خودت را رها کن تا تو را ببرم.
عکرمه به او گفت:
چگونه خود را رها کنم؟
گفت: بگو «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله.»
عکرمه گفت:
من جز به خاطر این کلمه نگریخته ام.
در این لحظه ام حکیم روی به سوی عکرمه آورده و گفت:
پسر عمو، از نزد بهترین انسان (مردم) و نیکوترین انسان و با وفاترین انسان پیش تو آمده ام...
از جانب محمد بن عبدالله(صلی الله علیه وسلم) ...
من از او برای تو امان خواسته ام و او به تو امان داده است. مواظب باش خودت را به هلاکت و نابودی نیندازی.
عکرمه گفت:
آیا تو با او صحبت کرده ای؟
گفت:
بله، من با او درباره تو صحبت کرده ام و او نیز امنیتت را تضمین کرده است. ام حکیم همچنان به او اطمینان و آرامش داد تا آنکه عکرمه به همراهش بازگشت.
سپس داستان آن غلام رومی را برایش تعریف کرد. عکرمه در مسیر راه قبل از آنکه مسلمان شود از کنار آن قبیله گذشت و غلام را کشت.
در میانه راه شب را در محلی فرود آمدند هنگامی که عکرمه خواست با همسرش خلوت کند او به شدت از این کار ممانعت کرد و گفت:
من مسلمانم و تو مشرک هستی...
سخت شگفت زده شده و به او گفت:
همانا امری که بین خلوت من و تو فاصله بیندازد امری مهم و بزرگ است.
زمانی که عکرمه به مکه نزدیک شد. رسول رحمت - علیه الصلاة و السلام- به یارانش فرمود:
بزودی عکرمه در حای که ایمان آورده و مهاجر می باشد نزد شما خواهد آمد. مبادا به پدرش دشنام دهید، زیرا دشنام شما زنده را می آزارد و به مرده هم نمی رسد.
اندکی بعد عکرمه و همسرش به جایی رسیدندکه رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) نشسته بودند. بمجرد آنکه رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) او را دیدند از فرط خوشحالی بدون عبا و رداء به سوی او خیز برداشتند...
هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) نشستند، عکرمه در برابر ایشان ایستاد و گفت:
ای محمد، ام حکیم به من خبر داده است که شما مرا امان داده اید... پیامبر رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمودند:
راست گفته است، تو در امان هستی.
عکرمه گفت:
به سوی چه چیزی دعوت می کنی، (فرا می خوانی)، ای محمد؟
پیامبر رحمت و دعوت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
تو را به سوی اینکه شهادت دهی که هیچ معبودی، حاکمی، قانونگذاری، اربابی، شفادهنده ای، روزی دهنده ای جز الله وجود ندارد و من بنده خدا و فرستاده اش می باشم، و اینکه نماز به پای داری و زکات بدهی. و تمام ارکان اسلام را برشمردند.
عکرمه گفت:
سوگند به خدا تو جز به حق فرا نخوانده ای و به جز خیر فرمان نداده ای. و سخنانش را اینچنین ادامه داد.
سوگند به خدا، تو قبل از آنکه این دعوت را آغاز کنی نیز در بین ما صادقترین گفتار را داشتی و نیکوترین و باوفاترین ما بودی...
سپس دستش را دراز کرده و گفت: انی أشهد ان لآ اله الا الله و اشهد انک عبده و رسوله. بدنبال آن گفت:
ای رسول خدا، بهترین سخنی را که می توانم بگویم به من بیاموز.
رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
اینکه بگویی: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً عبده و رسوله».
عکرمه پرسید:
دیگر، چه چیزی؟
رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
اینکه بگویی: خداوند یکتا را به گواهی می گیرم و هر مسلمانی را که حاضر می باشد به گواهی می گیرم که من مسلمانی مجاهد و مهاجر می باشم. عکرمه نیز آن جملات را تکرار کرد.
در این لحظه رسول خدا- صلوات الله علیه- به او گفت: امروز هرچه از من بخواهی که به کس دیگری نمی دهم به تو خواهم بخشید.
عکرمه بی درنگ درخواست کرد:
از شما می خواهم بخاطر تمام دشمنی هایی که در حق شما روا داشته ام یا برای هر پیکاری که در برابر شما قرار گرفته ام و یا برای هر سخنی که در برابر شما یا پشت سرتان گفته ام برایم طلب بخشش کنید.
رسول رحمت- علیه الصلاة و السلام- دعا فرمودند:
خداوندا، هر دشمنی را که در حق من روا داشته و هر مسیری را که برای خاموش کردن نور تو پیموده بخشش و مغفرت نمای و همچنین آن جسارت و بی ادبی که در برابر من و پشت سرم کرده است ببخش و مغفرت کن.
شادمانی و بشارت در چهرۀ عکرمه نمایان گشته و گفت:
ای رسول خدا، سوگند به خداوند یکتا، من هر آنچه را در جلوگیری از راه خدا تا کنون خرج کرده ام دو برابر آن را در راه خدا خرج خواهم کرد. و هر اندازه که در جلوگیری از راه خدا جنگ کرده ام دو برابر آن در راه خدا جنگ و پیکار خواهم کرد.
از آن روز به بعد سوارکاری قهرمان در میدانهای جنگ به کاروان دعوت پیوست. در حالیکه این رزمنده تبدیل به عابدی کوشا، نمازخوانی در طول شب و قاری کتاب خدا در مساجد شد. گاهی از اوقات قرآن را بر چهره اش می گذاشت و می گفت:
این کتاب پروردگارم است... این سخن پروردگارم است... و از خوف و خشیت خداوند می گریست.
عکرمه به آن عهدی که با پیامبر(صلی الله علیه وسلم) بسته بود وفا کرد. و از آن به بعد در هر جنگی که مسلمانان فرو می رفتند عاشقانه در آن غوطه ور می شد و هر هیئتی که خارج می شد در رأس و از طلیعه داران آن بود.
در جنگ یرموک، عکرمه همانند روی آوردن تشنه ای در روز بسیار گرم و سوزان به سوی آب سرد روی به میدان جنگ و پیکار آورد.
در یکی از موقعیتها که اوضاع مسلمانان رو به وخامت گذاشت از اسبش پایین آمد و غلاف شمشیرش را شکسته و در عمق ستون های نظامی رومیان نفوذ کرد. در این لحظه خالدبن ولید متوجه او شد و گفت:
ای عکرمه، این کار را نکن، زیرا مرگ تو برای مسلمانان بسیار ناگوار و سخت می باشد.
ولی عکرمه گفت:
مرا رها کن و به حال خودم بگذار! ای خالد...
تو در آشنایی و همراهی با رسول الله(صلی الله علیه وسلم) دارای سابقه و فضیلت می باشی، ولی من و پدرم از بدترین دشمنان رسول الله(صلی الله علیه وسلم) بوده ایم. مرا به حال خود رها کن تا حداقل بتوانم کفاره قسمتی از اعمالم را به جای آورم. سپس گفت:
من در میدانهای فراوانی رو در روی پیامبر خدا(صلی الله علیه وسلم) جنگیده و پیکار کرده ام، چگونه می توانم امروز از رویارویی با رومیان بگریزم؟!
هرگز اینکار امکان ندارد.
سپس در میان سپاه اسلام فریاد برآورد.
چه کسی حاضر است برای مردن بیعت کند؟ بلافاصله عمویش «حارث بن هشام» و «ضرار بن ازور» به همراه چهارصد تن از مسلمانان با او بیعت کردند. و در اطرافخیمه فرماندهی خالدبن ولید(رضی الله عنه) با شهامت و شجاعت تمام پیکار کردند و بهترین و زیباترین حمایتها و دفاعها را از او به نمایش گذاشتند.
هنگامی که جنگ یرموک با آن پیروزی قدرتمند و باعظمت به نفع مسلمانان به پایان رسید. سه تن از مجاهدان در صحنه پیکار مشاهده می شدند که از شدت جراحات و زخمها ناتوان شده و بر روی زمین یرموک در خاک و خون می غلطیدند.
آنها عبارت بودند از:
حارث بن هشام، عیاش بن ابی ربیعه و عکرمه بن ابی جهل. حارث آبی خواست تا بنوشد هنگامی که برایش آب را آوردند عکرمه به او نگاه کرد. در نتیجه گفت:
آب را به او بدهید.
زمانی که آب را برای عکرمه آوردند عیاش به او نگاه کرد. عکرمه نیز گفت:
آب را به او بدهید. وقتی به عیاش نزدیک شدند دیدند که دعوت حق را لبیک گفته و شربت شهادت را نوشیده است.
به سمت دو دوستش باز گشتند دیدند که آنان نیز در این کاروان به عیاش پیوسته اند.
خداوند متعال از همه اصحاب و یاران راستین پیامبر خشنود گردد...
رضی الله اجمعین...
و همه آنان را چان از حوض پرخیز کوثر سیراب گرداند که هرگز بعد از آن تشنه نگردند...
و به آنان فردوس برین و بهشت سراسر سبز را عطا نماید تا به ابدیت از آن بهره مند شوند...
«مرحباً بالراکب المهاجر» خوش آمدی، ای سواره مهاجر «قسمتی از سلام و خوش آمد پیامبر(صلی الله علیه وسلم) به عکرمه»
در پایان دهه سوم زندگیش (۱) بود که پیامبر رحمت (صلی الله علیه وسلم) دعوتش را به سوی حق و هدایت آشکار ساخت.
از نظر جایگاه و موقعیت گرامی ترین قریش بوده و ثروتمند ترین و اصیل ترین آنان بود.
بهتر و شایسته آن بود که او هم مثل دوستان و نظیرانش همچون سعد بن ابی وقاص، مصعب بن عمیر و دیگران از خانواده های برجسته و ممتاز مکه مسلمان می شد اگر پدرش نبود!
این پدر کیست؟! پندار تو درباره او چیست؟!
او بزرگترین جبار و ستمگر مکه و اولین رهبر شرک و مشرکین است. او همان شکنجه گر بزرگی است که پروردگار مهربان توسط فشارها و شکنجه های او ایمان مؤمنان را آزمایش و امتحان کرد و آنان نیز بر ایمانشان پایداری کردند و توسط حیله ها و فریبهای او صداقت مؤمنان را محک زد و آنان نیز صادق و رو سفید در آمدند...
بله او ابوجهل است و همین نام برای تو کافی است...
این شخص پدر اوست اما خود او عکرمه بن ابی جهل مخزومی یکی از معدود سرداران لشکر قریش و از سوارکاران و جنگاوران مشهور می باشد.
عکرمه بن ابی جهل خود را در شرایطی دید که ناچار بود تحت رهبری پدرش در حالتی دفاعی با حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) دشمنی و مخالفت کند. در نتیجه شدید ترین دشمنی ها را نسبت به ایشان از خود نشان داد و سنگین ترین آزارها را به اصحاب و یارانشان رساند و سخت ترین عذاب و عقوبت را بر آنان چنان فرو ریخت تا سبب خوشحالی و شادمانی پدرش گردد.
آن هنگام که پدرش سپاه مشرکین را در جنگ بدر رهبری می کردو به «لات و عزی» سوگند یاد کرده بود که هرگز به مکه باز نخواهد گشت مگر آنکه محمد(صلی الله علیه وسلم) را شکست داده و نابود سازد، در بدر فرود آمده و شتران را قربانی کند . و شراب بنوشد و کنیزکان آواز خوان با انواع آلات موسیقی (تنبور، کمانچه و جز آن) برایش آواز بخوانند...
بله در آن هنگام که ابوجهل این پیکار را رهبری می کرد پسرش عکرمه بازو و تکیه گاهش بود که می توانست با آن بر مسلمانان کمین کرده و حمله ور شود.
ولی «لات و عزی» به ندای ابوجهل پاسخ و جوابی ندادند زیرا آنها که نمی توانستند بشنوند و کاری انجام دهند...
و نتوانستند در میدان کارزار یاریش کنند زیرا آن دو بسیار ناتوان و عاجز بودند...
در همان ابتدای پیکار بدر پیکر بی جانش در زیر پای جنگاوران مسلمان بر زمین سقوط کرد در حالیکه پسرش با چشمان از حدقه در آمده اش می دید که چگونه نیزه های مسلمانان از خون پدرش سیراب گشتند و با گوشان خود می شنید که چگونه آخرین الفاظ از لبهای پدرش خارج شد.
عکرمه بعد از آنکه پیکر آقا و سرور قریش را در بدر جا گذاشته بود به مکه باز گشت. آن شکست او را چنان ناتوان و زبون ساخته بود که نتوانست جسد پدرش را بردارد و برای خاکسپاری به مکه بیاورد، زیرا فرار و عقب نشینی او را مجبور ساخته بود که جسد پدرش را نزد مسلمانان رها کند.
سرانجام پیکر این اسطوره جهالت و شرک به همراه جسد دهها تن از مشرکین توسط موحدین و مجاهدین اسلام در «قلیب بدر» - چاهی در منطقه بدر- انداخته شده و با ریگها و شن ها پوشانده شد.
از آن روز به بعد عکرمه بن ابی جهل بر خودش با اسلام حالتی دیگر به خود گرفت...
او در ابتدای کار به خاطر حمایت از پدرش با اسلام دشمنی می کرد اما از امروز به بعد برای خونخواهی پدرش دشمنی جدیدی را با اسلام آغاز کرده است.
از همین لحظه به بعد است که عکرمه به همراه تعدادی از کسانی که پدرانشان در بدر کشته شده بودند آتش کینه و دشمنی به حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) را در سینه های مشرکین شعله ورتر و برافروخته تر می ساختند و بر اخگرهای انتقام در قلبهای بازماندگان بدر می دمیدند تا آنکه جنگ احد فرا رسید.
عکرمه بن ابی جهل به سمت احد حرکت کرد. همسرش «ام حکیم» نیز به همراه سایر زنانی که انتقام خون کشته شدگان را نگرفته بودند در پشت صفوف به راه افتاده و با آنان به نواختن دفها، دایره زنگی ها، و تحریک و تشویق جنگجویان قریش و ایجاد پایداری برای سوارکاران فراری پرداخت.
سپاه قریش در جناح راست سوارکارانش، خالد بن ولید و در جناح چپ آن عکرمه بن ابی جهل را قرار دارد. رزمندگان مشرک توانستند بر حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) و اصحابش غلبه یافته و چنان پیروزی بزرگی را به ارمغان آوردند که ابوسفیان پی در پی می گفت: امروز (روز جنگ احد) در مقابل روز بدر (جنگ بدر)
در روز خندق (جنگ خندق) مشرکان چندین روز مدینه را محاصره کردند تا آنکه صبر عکرمه بن ابی جهل به پایان رسیده و حوصله اش از این محاصره به سر آمد. بنابراین به محل باریکی از خندق نگاه کرد و با اسبش وارد آنجا شده و از خندق عبور کرد به همراه او نیز تعدادی ماجراجو از آنجا عبور کردند که در نتیجه آن «عمرو بن عبدود عامری» را قربانی کرده و گریختند...
عکرمه را هم چیزی جز فرار نجات نداد.
در روز فتح مکه قریش دید چاره ای جز پذیرفتن حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) و اصحابش ندارد بنابراین راه را برای ورودشان به مکه باز گذاشت و این فرمان رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) که به فرماندهانش ابلاغ کرده بود «تا با هیچکس از اهالی مکه جنگ و پیکار نکنند مگر کسانیکه خود اقدام به جنگ و پیکار می کنند.» آنان را بر این امر یاری رساند.
اما عکرمه بن ابی جهل به همراه تعدادی در میان جماعتی از قریشیان، سپاه بزرگی فراهم آوردند. ولی خالد بن ولید در پیکاری کوچک آنان را شکست داده و تعدادی کشته شدند و تعدادی هم که فرار برایشان امکان داشت به گریختن و فرار کردن پناه بردند. از جمله این افراد فراری عکرمه بن ابی جهل بود.
در این لحظه بود که عکرمه سرگردان و پریشان شده بود...
مکه بعد از آنکه به تصرف مسلمانان در آمده بود دیگر برای او مأمن و مکان آرامش نبود.
رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) تعدادی از قریشیان را که مرتکب جنایت و اشتباه شده بودند در برابرش بخشید...
اما تعدادی از آنان را مستثنی کرده و نامشان را برده و فرمان صادر کرده بود که حتی اگر در زیر پرده های کعبه یافت شوند کشته شوند.
در رأس این تعداد عکرمه بن ابی جهل بود. بدین خاطر مخفیانه از مکه فرار کرده و به طرف یمن راه افتاد. زیرا جز آنجا پناهگاه و حامی نداشت.
در این هنگام بود که «ام حکیم» همسر عکرمه بن ابی جهل و «هند بنت عتبه» همسر ابوسفیان به همراه ده تن از زنان به منزل رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) برای بیعت کردن رفتند. هنگامی که بر ایشان وارد شدند دو تن از همسران ایشان (امهات مؤمنین) و دخترشان حضرت فاطمه و تعدادی از زنان فرزندان عبدالمطلب آنجا بودند.
«هند بیت عتبه» در حالی که نقابی (۲) (روبندی) بر چهره داشت گفت:
ای رسول خدا، شکر و سپاس از آن خداوندی است که دینی را بر خویش برگزیده بود غالب و پیروز گرداند. من از شما تقاضا دارم به سبب قرابتی که بین ماست با من رفتاری نیکو و پسندیده داشته باشید. زیرا من هم اکنون به تو ایمان آورده و تصدیقت می کنم.
سپس نقاب از چهره اش برداشت و گفت:
من هند بنت عتبه هستم ای رسول خدا. رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
بسیار خوش آمدی.
گفت:
سوگند به خدا، تا کنون دوست داشتم خانۀ تو پست ترین و ذلیل ترین خانه های روی زمین باشد ولی هم اکنون دوست دارم خانه تو محبوب ترین و عزیزترین خانه ها در روی زمین باشد.
رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) فرمود: «همچنین بیشتر و زیادتر.»
سپس ام حکیم همسر عکرمه ابن ابی جهل برخاسته و سلام کرده و گفت:
ای رسول خدا، عکرمه از بیم آنکه او را بکشی از تو گریخته و به یمن رفته است، او را امان بده تا خداوند تو را در امنیت خویش قرار بدهد. (او را ببخش.) رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
او در امنیت است. (او را بخشیدم)
در همان ساعت ام حکیم به همراه غلامی رومی در جستجو و به دنبال عکرمه حرکت کرد. در مسیر راه هنگامی که کاملاً از مکه دور شدند آن غلام، ام حکیم را برای انجام امری ناپسند و زشت به سوی خود فرا خواند. او زنی زیرک و فهمیده ای بود، دائماً به آن غلام وعده ای می داد و سعی می کرد زمان بگذرد تا آنکه به یکی از قبایل عرب رسیدند در این لحظه از آنان کمک خواست در نتیجه غلام را در بند کشیدند و زندانیش کردند.
او به راهش ادامه داد تا به عکرمه در سواحل دریا در منطقۀ «تهامه» (۳) رسید. عکرمه با دریاوردی مسلمان درباره جابجایش مذاکره می کرد. دریانورد به او گفت:
خودت را رها کن تا تو را ببرم.
عکرمه به او گفت:
چگونه خود را رها کنم؟
گفت: بگو «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله.»
عکرمه گفت:
من جز به خاطر این کلمه نگریخته ام.
در این لحظه ام حکیم روی به سوی عکرمه آورده و گفت:
پسر عمو، از نزد بهترین انسان (مردم) و نیکوترین انسان و با وفاترین انسان پیش تو آمده ام...
از جانب محمد بن عبدالله(صلی الله علیه وسلم) ...
من از او برای تو امان خواسته ام و او به تو امان داده است. مواظب باش خودت را به هلاکت و نابودی نیندازی.
عکرمه گفت:
آیا تو با او صحبت کرده ای؟
گفت:
بله، من با او درباره تو صحبت کرده ام و او نیز امنیتت را تضمین کرده است. ام حکیم همچنان به او اطمینان و آرامش داد تا آنکه عکرمه به همراهش بازگشت.
سپس داستان آن غلام رومی را برایش تعریف کرد. عکرمه در مسیر راه قبل از آنکه مسلمان شود از کنار آن قبیله گذشت و غلام را کشت.
در میانه راه شب را در محلی فرود آمدند هنگامی که عکرمه خواست با همسرش خلوت کند او به شدت از این کار ممانعت کرد و گفت:
من مسلمانم و تو مشرک هستی...
سخت شگفت زده شده و به او گفت:
همانا امری که بین خلوت من و تو فاصله بیندازد امری مهم و بزرگ است.
زمانی که عکرمه به مکه نزدیک شد. رسول رحمت - علیه الصلاة و السلام- به یارانش فرمود:
بزودی عکرمه در حای که ایمان آورده و مهاجر می باشد نزد شما خواهد آمد. مبادا به پدرش دشنام دهید، زیرا دشنام شما زنده را می آزارد و به مرده هم نمی رسد.
اندکی بعد عکرمه و همسرش به جایی رسیدندکه رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) نشسته بودند. بمجرد آنکه رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) او را دیدند از فرط خوشحالی بدون عبا و رداء به سوی او خیز برداشتند...
هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) نشستند، عکرمه در برابر ایشان ایستاد و گفت:
ای محمد، ام حکیم به من خبر داده است که شما مرا امان داده اید... پیامبر رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمودند:
راست گفته است، تو در امان هستی.
عکرمه گفت:
به سوی چه چیزی دعوت می کنی، (فرا می خوانی)، ای محمد؟
پیامبر رحمت و دعوت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
تو را به سوی اینکه شهادت دهی که هیچ معبودی، حاکمی، قانونگذاری، اربابی، شفادهنده ای، روزی دهنده ای جز الله وجود ندارد و من بنده خدا و فرستاده اش می باشم، و اینکه نماز به پای داری و زکات بدهی. و تمام ارکان اسلام را برشمردند.
عکرمه گفت:
سوگند به خدا تو جز به حق فرا نخوانده ای و به جز خیر فرمان نداده ای. و سخنانش را اینچنین ادامه داد.
سوگند به خدا، تو قبل از آنکه این دعوت را آغاز کنی نیز در بین ما صادقترین گفتار را داشتی و نیکوترین و باوفاترین ما بودی...
سپس دستش را دراز کرده و گفت: انی أشهد ان لآ اله الا الله و اشهد انک عبده و رسوله. بدنبال آن گفت:
ای رسول خدا، بهترین سخنی را که می توانم بگویم به من بیاموز.
رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
اینکه بگویی: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً عبده و رسوله».
عکرمه پرسید:
دیگر، چه چیزی؟
رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) فرمود:
اینکه بگویی: خداوند یکتا را به گواهی می گیرم و هر مسلمانی را که حاضر می باشد به گواهی می گیرم که من مسلمانی مجاهد و مهاجر می باشم. عکرمه نیز آن جملات را تکرار کرد.
در این لحظه رسول خدا- صلوات الله علیه- به او گفت: امروز هرچه از من بخواهی که به کس دیگری نمی دهم به تو خواهم بخشید.
عکرمه بی درنگ درخواست کرد:
از شما می خواهم بخاطر تمام دشمنی هایی که در حق شما روا داشته ام یا برای هر پیکاری که در برابر شما قرار گرفته ام و یا برای هر سخنی که در برابر شما یا پشت سرتان گفته ام برایم طلب بخشش کنید.
رسول رحمت- علیه الصلاة و السلام- دعا فرمودند:
خداوندا، هر دشمنی را که در حق من روا داشته و هر مسیری را که برای خاموش کردن نور تو پیموده بخشش و مغفرت نمای و همچنین آن جسارت و بی ادبی که در برابر من و پشت سرم کرده است ببخش و مغفرت کن.
شادمانی و بشارت در چهرۀ عکرمه نمایان گشته و گفت:
ای رسول خدا، سوگند به خداوند یکتا، من هر آنچه را در جلوگیری از راه خدا تا کنون خرج کرده ام دو برابر آن را در راه خدا خرج خواهم کرد. و هر اندازه که در جلوگیری از راه خدا جنگ کرده ام دو برابر آن در راه خدا جنگ و پیکار خواهم کرد.
از آن روز به بعد سوارکاری قهرمان در میدانهای جنگ به کاروان دعوت پیوست. در حالیکه این رزمنده تبدیل به عابدی کوشا، نمازخوانی در طول شب و قاری کتاب خدا در مساجد شد. گاهی از اوقات قرآن را بر چهره اش می گذاشت و می گفت:
این کتاب پروردگارم است... این سخن پروردگارم است... و از خوف و خشیت خداوند می گریست.
عکرمه به آن عهدی که با پیامبر(صلی الله علیه وسلم) بسته بود وفا کرد. و از آن به بعد در هر جنگی که مسلمانان فرو می رفتند عاشقانه در آن غوطه ور می شد و هر هیئتی که خارج می شد در رأس و از طلیعه داران آن بود.
در جنگ یرموک، عکرمه همانند روی آوردن تشنه ای در روز بسیار گرم و سوزان به سوی آب سرد روی به میدان جنگ و پیکار آورد.
در یکی از موقعیتها که اوضاع مسلمانان رو به وخامت گذاشت از اسبش پایین آمد و غلاف شمشیرش را شکسته و در عمق ستون های نظامی رومیان نفوذ کرد. در این لحظه خالدبن ولید متوجه او شد و گفت:
ای عکرمه، این کار را نکن، زیرا مرگ تو برای مسلمانان بسیار ناگوار و سخت می باشد.
ولی عکرمه گفت:
مرا رها کن و به حال خودم بگذار! ای خالد...
تو در آشنایی و همراهی با رسول الله(صلی الله علیه وسلم) دارای سابقه و فضیلت می باشی، ولی من و پدرم از بدترین دشمنان رسول الله(صلی الله علیه وسلم) بوده ایم. مرا به حال خود رها کن تا حداقل بتوانم کفاره قسمتی از اعمالم را به جای آورم. سپس گفت:
من در میدانهای فراوانی رو در روی پیامبر خدا(صلی الله علیه وسلم) جنگیده و پیکار کرده ام، چگونه می توانم امروز از رویارویی با رومیان بگریزم؟!
هرگز اینکار امکان ندارد.
سپس در میان سپاه اسلام فریاد برآورد.
چه کسی حاضر است برای مردن بیعت کند؟ بلافاصله عمویش «حارث بن هشام» و «ضرار بن ازور» به همراه چهارصد تن از مسلمانان با او بیعت کردند. و در اطرافخیمه فرماندهی خالدبن ولید(رضی الله عنه) با شهامت و شجاعت تمام پیکار کردند و بهترین و زیباترین حمایتها و دفاعها را از او به نمایش گذاشتند.
هنگامی که جنگ یرموک با آن پیروزی قدرتمند و باعظمت به نفع مسلمانان به پایان رسید. سه تن از مجاهدان در صحنه پیکار مشاهده می شدند که از شدت جراحات و زخمها ناتوان شده و بر روی زمین یرموک در خاک و خون می غلطیدند.
آنها عبارت بودند از:
حارث بن هشام، عیاش بن ابی ربیعه و عکرمه بن ابی جهل. حارث آبی خواست تا بنوشد هنگامی که برایش آب را آوردند عکرمه به او نگاه کرد. در نتیجه گفت:
آب را به او بدهید.
زمانی که آب را برای عکرمه آوردند عیاش به او نگاه کرد. عکرمه نیز گفت:
آب را به او بدهید. وقتی به عیاش نزدیک شدند دیدند که دعوت حق را لبیک گفته و شربت شهادت را نوشیده است.
به سمت دو دوستش باز گشتند دیدند که آنان نیز در این کاروان به عیاش پیوسته اند.
خداوند متعال از همه اصحاب و یاران راستین پیامبر خشنود گردد...
رضی الله اجمعین...
و همه آنان را چان از حوض پرخیز کوثر سیراب گرداند که هرگز بعد از آن تشنه نگردند...
و به آنان فردوس برین و بهشت سراسر سبز را عطا نماید تا به ابدیت از آن بهره مند شوند...