اسما
کاربر فعال و مفید
- تاریخ ثبتنام
- 1/1/70
- نوشتهها
- 113
- پسندها
- 0
در يکي از کشورهاي اسلامي زندگي مي*کردم، اذان به گوشم مي*رسيد و در نماز جماعت شرکت مي*کردم و همراه ذاکرين به حمد و ثناي خدا مشغول مي*شدم و همراه رکوع کنندگان رکوع مي*کردم، صليب و کليسايي نمي ديدم. آري، زندگي مُحقَّري داشتم و مالک ثروت و دارايي نبودم، منزل شيک و مجللي نداشتم و در بيمارستان پيشرفته*اي مورد معالجه قرار نمي*گرفتم، اما پادشاهي مقتدر بودم و بر تخت کوچک منزلم چهار زانو مي*نشستم. زن و فرزندان دراطرافم بودند و من بسان ماهي که در وسط ستارگان نورافشاني مي*كردم.
مي*دانستم پسرم کجا مي*رود و دخترم با چه کسي مي*نشيند و زنم با چه کسي ملاقات مي*کند. ناگهان يکي از خويشاوندان برايم چنين پيشنهاد کرد که به يکي از کشورهاي پيشرفته و مترقي بيايم که به من تابعيت، راحتي، امنيت، رفاه و حقوق بهداشت و درمان مي دهد. در نتيجه من فريب خوردم و به سوئد آمدم. دولت سوئد پناهندگي مرا پذيرفت. مرا در خانه*اي زيبا و مجلل اسکان داد و فرزندانم در مدارس پيشرفته تحصيل کردند. روزهاي نخست زندگي*ام با آرامش سپري مي*شد و ابتدا از وضع زندگي خويش راضي بودم اما صداي اذان به صداي ناقوس و صليب بدل شد و چهره*هاي معطر و دايم الوضو و ذاکر و باايمان و درخشان به چهره*هايي مسخ شده تبديل شد که غبار و تيرگي به آنها نشسته است. اما رفاه، آرامش و راحتي زندگي جديد مرا از اين امور غافل نمود. روزها و سال*ها در اين کشور سپري مي*شد تا اين که من کم کم از اين موقعيت فاسد آگاه شدم و نسبت به فرزندان خود بيمناک شده و احساس خطر کردم و بسان بزدلي شدم که از دشمن خود را پنهان کرده است و از ترس رهزنان و دزدان، فرزندان خودش را به چپ و راست خود نگاه داشته است.
در يکي از روزها شخصي در خانه*ام را کوبيد! چون در را باز کردم ناگهان با دختر جواني برخوردم!
ـ چه مي خواهي؟
ـ من «موهمد» دوست پسر تو در مدرسه هستم مي*خواهم او را در اتاق مخصوصش ملاقات کنم. من به شدت وي را نکوهش کردم و از در منزل بيرون راندم و فرزندم را سرزنش کردم و سپس او را نصيحت کردم. دو روز بعد شخص ديگري در منزلم را کوبيد. چون دروازه را باز کردم باز با پسر جواني بر خورد کردم!
ــ چه مي خواهي؟
ــ من دوست سارا در مدرسه هستم و مي خواهم او را در اتاقش ببينم!
باز وي را نکوهش کردم و بر وي پرخاش کردم و از در منزل بيرون راندم و اهل منزل را از رفتن بيرون منزل منع کردم و در اين مورد برنامه*اي ترتيب دادم که معاشرت با غير ممنوع است و به هر جايي غير از مدرسه و نماز جمعه خروج ممنوع است و اختلاط و ارتباط با دختران و پسران سوئدي ممنوع، ممنوع.
من به اجراي اين برنامه با دقت مراقبت مي*کردم. چند روزي گذشت و ظاهراً احساس مي*کردم که اين بحران به پايان رسيده است، تا اين که فاجعه*ي بزرگتري اتفاق افتاد!
روزي براي خريد برخي وسايل مورد نياز منزل بيرون شدم. چند دقيقه پس از بيرون شدنم زن و دخترم به مرکز پليس رفته و عليه من گزارش دادند مبني بر اين که من آزادي آنها را سلب نموده و با آنها رفتار خوبي ندارم، دخترم را از ملاقات با دوستان پسرش و پسرم را از ديدار با دوستان دخترش باز داشته*ام! الي آخر يک پرونده*اي بزرگ و طولاني.
بنابراين انگيزه*ي عدالت خواهي ماموران دولتي بجوش آمد و شديداً بر اين پدرمتخلّف خشمگين شدند. چرا بين دوست پسر و دوست دختر جدايي انداختهاست؟! با چه مجوزي دختران و پسران را از لذّت*ها و خوشگذراني*هايشان باز داشته است و به چه علت چنين اتفاقي در يک کشور آزاد و پيشرفته [و علم بردار دموکراسي!!] صورت بگيرد. در حالي كه خسته و کوفته به خانه بر مي*گشتم و در دستم مواد خوراکي و وسايل خانه بود. ناگهان مامورين پليس را مشاهده کردم که در انتظار من هستند! گمان کردم که در غياب من منزلم به سرقت برده شده، يا فرزندان و جگر گوشه*هايم با خطري مواجه شده*اند؟ آنچه را در دست داشتم به زمين انداختم و با سرعت به سوي خانه شتافتم تا وارد خانه شوم. آن گاه گارد عدالت (!!) مرا دستگير كردند!
ــ فلاني تو هستي ؟
ــ آري، چه مي*خواهيد؟
ــ عليه تو گزارش شده است با ما بيا!
ابتدا مرا به اداره*ي اطلاعات و سپس به دادگاه بردند و در آن*جا به سه سال حبس محکوم شدم تا مايه*ي عبرتي براي ديگران باشم.
اما عدالت به فرزندانم خانه*اي در شهر ديگري غير از شهري که من در آن زندان بودم، تدارك ديد و حقوق ماهيانه*ي فرزندانم را به اسم مادرشان منظور کرد به طوري که اينك من آدرس و محل زندگي آنها را نمي*دانم و به من اجازه تماس و برقراري ارتباط ندادند و امروز از حالم مپرس.
بالامس کنا و لا يرجي تفرقنا و اليوم صرنا و لا يرجي تلاقينا
يعني « تا ديروز چنان در کنار همديگر بوديم که امکان جدايي*مان وجود نداشت و امروز چنان از هم جدا شديم که اميد ملاقات و در کنار هم بودن مان وجود ندارد».
مي*دانستم پسرم کجا مي*رود و دخترم با چه کسي مي*نشيند و زنم با چه کسي ملاقات مي*کند. ناگهان يکي از خويشاوندان برايم چنين پيشنهاد کرد که به يکي از کشورهاي پيشرفته و مترقي بيايم که به من تابعيت، راحتي، امنيت، رفاه و حقوق بهداشت و درمان مي دهد. در نتيجه من فريب خوردم و به سوئد آمدم. دولت سوئد پناهندگي مرا پذيرفت. مرا در خانه*اي زيبا و مجلل اسکان داد و فرزندانم در مدارس پيشرفته تحصيل کردند. روزهاي نخست زندگي*ام با آرامش سپري مي*شد و ابتدا از وضع زندگي خويش راضي بودم اما صداي اذان به صداي ناقوس و صليب بدل شد و چهره*هاي معطر و دايم الوضو و ذاکر و باايمان و درخشان به چهره*هايي مسخ شده تبديل شد که غبار و تيرگي به آنها نشسته است. اما رفاه، آرامش و راحتي زندگي جديد مرا از اين امور غافل نمود. روزها و سال*ها در اين کشور سپري مي*شد تا اين که من کم کم از اين موقعيت فاسد آگاه شدم و نسبت به فرزندان خود بيمناک شده و احساس خطر کردم و بسان بزدلي شدم که از دشمن خود را پنهان کرده است و از ترس رهزنان و دزدان، فرزندان خودش را به چپ و راست خود نگاه داشته است.
در يکي از روزها شخصي در خانه*ام را کوبيد! چون در را باز کردم ناگهان با دختر جواني برخوردم!
ـ چه مي خواهي؟
ـ من «موهمد» دوست پسر تو در مدرسه هستم مي*خواهم او را در اتاق مخصوصش ملاقات کنم. من به شدت وي را نکوهش کردم و از در منزل بيرون راندم و فرزندم را سرزنش کردم و سپس او را نصيحت کردم. دو روز بعد شخص ديگري در منزلم را کوبيد. چون دروازه را باز کردم باز با پسر جواني بر خورد کردم!
ــ چه مي خواهي؟
ــ من دوست سارا در مدرسه هستم و مي خواهم او را در اتاقش ببينم!
باز وي را نکوهش کردم و بر وي پرخاش کردم و از در منزل بيرون راندم و اهل منزل را از رفتن بيرون منزل منع کردم و در اين مورد برنامه*اي ترتيب دادم که معاشرت با غير ممنوع است و به هر جايي غير از مدرسه و نماز جمعه خروج ممنوع است و اختلاط و ارتباط با دختران و پسران سوئدي ممنوع، ممنوع.
من به اجراي اين برنامه با دقت مراقبت مي*کردم. چند روزي گذشت و ظاهراً احساس مي*کردم که اين بحران به پايان رسيده است، تا اين که فاجعه*ي بزرگتري اتفاق افتاد!
روزي براي خريد برخي وسايل مورد نياز منزل بيرون شدم. چند دقيقه پس از بيرون شدنم زن و دخترم به مرکز پليس رفته و عليه من گزارش دادند مبني بر اين که من آزادي آنها را سلب نموده و با آنها رفتار خوبي ندارم، دخترم را از ملاقات با دوستان پسرش و پسرم را از ديدار با دوستان دخترش باز داشته*ام! الي آخر يک پرونده*اي بزرگ و طولاني.
بنابراين انگيزه*ي عدالت خواهي ماموران دولتي بجوش آمد و شديداً بر اين پدرمتخلّف خشمگين شدند. چرا بين دوست پسر و دوست دختر جدايي انداختهاست؟! با چه مجوزي دختران و پسران را از لذّت*ها و خوشگذراني*هايشان باز داشته است و به چه علت چنين اتفاقي در يک کشور آزاد و پيشرفته [و علم بردار دموکراسي!!] صورت بگيرد. در حالي كه خسته و کوفته به خانه بر مي*گشتم و در دستم مواد خوراکي و وسايل خانه بود. ناگهان مامورين پليس را مشاهده کردم که در انتظار من هستند! گمان کردم که در غياب من منزلم به سرقت برده شده، يا فرزندان و جگر گوشه*هايم با خطري مواجه شده*اند؟ آنچه را در دست داشتم به زمين انداختم و با سرعت به سوي خانه شتافتم تا وارد خانه شوم. آن گاه گارد عدالت (!!) مرا دستگير كردند!
ــ فلاني تو هستي ؟
ــ آري، چه مي*خواهيد؟
ــ عليه تو گزارش شده است با ما بيا!
ابتدا مرا به اداره*ي اطلاعات و سپس به دادگاه بردند و در آن*جا به سه سال حبس محکوم شدم تا مايه*ي عبرتي براي ديگران باشم.
اما عدالت به فرزندانم خانه*اي در شهر ديگري غير از شهري که من در آن زندان بودم، تدارك ديد و حقوق ماهيانه*ي فرزندانم را به اسم مادرشان منظور کرد به طوري که اينك من آدرس و محل زندگي آنها را نمي*دانم و به من اجازه تماس و برقراري ارتباط ندادند و امروز از حالم مپرس.