Pesare Aftab
کاربر فعال و مفید
پیرمرد فقیری برای گدایی به آسیاب رفت. آسیابان مقداری گندم در دامن او ریخت. پیرمرد دامنش را گره زد و به سوی خانه به راه افتاد. در بین راه گفت: ای خدایی که گره از مشکلات مردم باز میکنی گره مشکل مرا هم باز کن! ناگهان گره دامنش باز شد و گندم به زمین ریخت! گفت: خدایا من گفتم گره مشکلم را باز کن تو گره دامنم را باز کردی؟
من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
با این حال تا خم شد گندمها را از زمین جمع کند دید یک همیان زر روی زمین افتاده است!
چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت:
هر بلایی کز تو آید رحمتی است هر که را فقری دهی آن دولتی است...
زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را